ترنم باران
سرگرمی.اجتماعی.تفریحی.
داستان هدهد و پسربچه
نظرات شما عزیزان:
هدهدی در صحرا می پرید. کودکی را دید که دانه زیر خاک پنهان می کند. گفت: چه می کنی. گفت: می خواهم هدهد شکار کنم. هدهد خندید و از سر غرور رفت و بر درختی نشست. ساعتی گذشت و فراموش کرد و بهر برداشتن همان دانه در دام افتاد. کودک بیامد و گفت: نخندیدی که نمی توانی مرا گرفت!؟ هدهد گفت: آری این همان است که فرمودند قضا چشم را می بندد..!!!
ارسالی از دوست و برادر عزیزم جناب آقای ح.عوضپور
Power By:
LoxBlog.Com |