داستان هدهد و پسربچه


ترنم باران

سرگرمی.اجتماعی.تفریحی.


 

داستان هدهد و پسربچه

 


هدهدی در صحرا می پرید. کودکی را دید که دانه زیر خاک پنهان می کند. گفت: چه می کنی. گفت: می خواهم هدهد شکار کنم. هدهد خندید و از سر غرور رفت و بر درختی نشست. ساعتی گذشت و فراموش کرد و بهر برداشتن همان دانه در دام افتاد. کودک بیامد و گفت: نخندیدی که نمی توانی مرا گرفت!؟ هدهد گفت: آری این همان است که فرمودند
قضا چشم را می بندد..!!!

 

 

 

 

 

 



 ارسالی از دوست و برادر عزیزم جناب آقای ح.عوضپور



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 13 آبان 1384برچسب:داستان,هدهد,ساعت 19:38 توسط محمدهاشم موسوی| |


Power By: LoxBlog.Com